رايانرايان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

رایی گل پسر

بدون عنوان

رایان جونم یه مدتیه که برات ننوشتم.ببخش عزیزم یه خورده درگیر بودم.عزیز دلم این روزا خیلی شیرین شدی.کلی برامون می خندی.الهی که همیشه بخندی نازنینم.  هفته قبل من وتو وباباومادر جون رفتیم تهران.این اولین مسافرتت بود.مادر جون رفت مشهد وما خونه عمو محمودت موندیم.خیلی به زن عمو سمانه زحمت دادیم.به اتفاق هم چند تا مرکز خرید رفتیم.یه شب شام خونه عمه بابا رفتیم.یه روز نهار خونه عمو علیرضا(دوست بابا )رفتیم. بعد از سه روز همراه مادر جون بر گشتیم. دیشب خونه خاله سودابه بودیم.به مناسبت تولدش مارو واسه شام دعوت کرده بود.اونجا همه از آروم بودنت تعریف می کردن.از بس که گلی عسلم.     ...
4 خرداد 1390

بدون عنوان

رایان جونم الان که دارم برات می نویسم مثل فرشته ها خوابیدی.قربونت برم که اینقدر ناز می خوابی. مامانی امروز بعد از دو ماه رفت خونشون.دلم یه خورده گرفته.بابا هم رفته دفتر.من وتو از این به بعد بیشتر اوقات تنهاییم. رایان جونم تو خیلی شیرینی.قند عسلی.من وبابایی عاشقتیم. ...
10 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

رایان نازم نمی دونی با اومدنت چقدر عشق وعلاقم بهت بیشتر شده.لحظه به لحظه بیشتر عاشقت میشم.کوچولوی نازم تو بهترین هدیه خداوندی.اون چشمای خوشگلت٬اون لبهای خوردنیت٬اون چونه گردت٬اون چهره معصومت٬نمی دونی از دیدنشون چه لذتی می برم.لحظه های کنار تو بودن بهترین لحطه های زندگی منه. رایان جونم٬وقتی به دنیا اومدی ۳کیلو و۴۰۰ گرم داشتی وقدت ۴۹ سامتی متر بود.از همون روزای اول گردنتو بلند می کردی.اولین بار وقتی۱۵ روزت بود برامون خندیدی.وقتی می خندی انگار خدا همه دنیا رو بهم میده.وقتی با چشمای نازت بهم خیره میشی دلم می خواد بخورمت.  خدایا ازت ممنونم که پسرمو سالم وسلامت بهم دادی.هزاران بار به خاطر این نعمت ارزشمند شکرت می کنم. ...
21 فروردين 1390

بدون عنوان

سلام به پسر گلم٬سلامی به زیبایی گلهای بهاری. عزیزم امروز آخرین روز سال ۸۹وآخرین روز انتظاره.آخرین روز ۹ماه انتظار.فردا با فرارسیدن بهار تو هم قدم به دنیای ما میذاری.امسال زیباترین بهار زندگی ماست.من بی صبرانه منتظر دیدنت٬لمس تنت٬بوییدن عطر تنت٬بوسیدنت هستم. امشب ساعت ۲و۵۰دقیقه و۴۵ ثانیه تحویل سال جدیده.سال ۱۳۹۰.از خدای مهربون میخوام امسال یه سال پر از سلامتی٬حوشی وآرامش باشه. من فردا صبج ساعت ۸ باید برای زایمان بیمارستان باشم.خدایا همه چیز به خوبی وخوشی پیش بره وپسرم سالم وسلامت به دنیابیاد. ...
29 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام عسل مامان حالت خوبه پسرم؟اخی٬فکر کنم جات خیلی تنگ شده٬فقط ۴روز دیگه مونده عزیزم.مامان جون٬هفته دیگه این موقع به سلامتی تو بغلمی.چقدر احساس قشنگیه.خیلی خیلی خیلی دوست دارم.همه دنیای منی. دیروز چهار شنبه سوری بود.جشن شب چهار شنبه اخر سال.من نتونستم برم بیرون٬اما تو کوچمون خیلی شلوغ شده بودومن از پنجره تماشا کردم.خاله سودابه وپانیذ وشوهر خاله امیر واسه شام اومدن خونه ما.مامانی هم زحمت شامو کشیده بود. امروز غروب هم مامانی وخاله سودابه رفتن از فروشگاه سنتریه بلوز شلوارویه زیرپوش سایزصفر گرفتن که خیلی خوشگله.دستشون درد نکنه. ...
25 اسفند 1389

بدون عنوان

کوچولوی نازم٬ این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای نگرانتم.خیلی بیقرارم٬برای دیدنت آروم وقرار ندارم.نگرانم که نتونم مامان خوبی برات  باشم.من تمام سعمو می کنم که بهترین مامان دنیا برات باشم.عزیز دلم هیچوقت احساس دلتنگی نکن.بدون من همیشه ودر همه حال کنارتم.عاشقانه دوست دارم وبا ذره ذره وجودم ازت حفا ظت میکنم.در ضمن تو بابایی رو داری که بهترین بابای دنیاست . عزیزم این روزا خیلی دیر میگذره.هر ثانیه اش به اندازه یک ساله.تمام اون هشت ماه یه طرف واین یه ماه آخر یه طرف.منم که به خاطر پام این روزا خونم وهیچ کاری نمی تونم انجام بدم.از خدا می خوام این چند روز باقیمونده به سلامتی وخوشی بگذره وتو سالم وصحیح بیای تو بغل مامان.   ...
22 اسفند 1389